آنک آن یتیم نظر کرده*

.
.
.
صدای خسته و خوابزدهی خدیجه
بود. او که از برخاستن پیامبر از بستر و صدای نجوایش با خویش از خواب جسته
بود، بیم آن را داشت که مباد شویش را، تب به رنج درافکنده باشد!
پیامبر، اندیشناک، گفت: دوران خواب و آسودن من به سر آمد، ای خدیجه!
چون آثار ابهام در سیمای عریض و روشن خدیجه دید، او را شرح ماجرا باز گفت. پس، روی سوی حیاط، به اندیشهای ژرفاندر شد.
هر چند محمد از آن روز که خدیجه
را به همسری گرفته غرقهی آسایش و رفاه شد، چندان که اگر میخواست، یارای
آن را داشت که ماندهی عمر را، برخوردار از جمله خوشیهای مرسوم زمانه سپری
سازد. لیک او هرگز به زندگانیای غفلتناک تن در نداد. با این رو، اینک چون
نیک میاندیشید، درمییافت که در برابر آنچه که در این دم بر دوشش نهاده
شده بود، آن زندگی پیشین ـ با جمله آن کارها و تلاشها و حقجوییها و
حقپوییهای توانفرسایش ـ چه مایه آسوده و آرام و بیدغدغه بوده بود!
«برخیز ای غنودهی بسترِ امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین
دم زندگانیات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار
ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک! برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد
خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هر چند آداب درست این یاد کرد، نیک بر
او آشکار نبود... لیک، اینک چهسان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از
چه کسی بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا
میشدند؟ دروغگویش آیا نمیخواندند؟... زمانه برایش چه بازیها در آستین
داشت که او از آنها آگهی نداشت؟...
ـ هان، ای ابالقاسم؛ تو را سخت در اندیشه میبینم! حال آنکه این نوید میبایست شادمانت میساخت!
پیامبر، دغدغهی خاطر را بازگفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوقزده گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانهی پرسش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از
جملهی ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند.
سایهی تاریک غم از دیدگانش زوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و همدل و همراه بود این زن؛ این همسر؛ این همراز؛ این یاور! دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
در آنگاه که محمد تنگدست و گمنام بود و خدیجه
دارا و زبانزد و کانون توجه جمله بزرگان و جوانان قریش، آداب و رسمهای
دیرین را به یک سوی زد و خود پا پیش نهاد و از محمد خواستاری کرد. پس، جمله
داراییِ کلان خویش را ـ بیهیچ دغدغه و شرط ـ بدو سپر تا آنسان که
میخواست صرف کند: به هر که بخواهد بخشد و در هر کار که خواهد، افکند.
دیگر، چونان سادهزنی ـگو، کنیزی ـ سر بر خواست وی نهاد. در این سالیان،
چونان مادری، روان غمگین و رنجدیدهی او را، در دریای مهر خویش آرامش
بخشید. همچون یاوری، در راههای دشوار زندگی همراهش رفت. از بار غمها و
اندوههایش، نیمی را او بر دوش خویش میکشید. چون سختیها روان لطیفش را
میآزردند، او دلجوییاش میکرد و دلداریاش میداد و آن استواری پیشین را
بدو باز میگردانید.
.
.
.
...
*به پیشنهاد "محمد صادق ح" و خواندن سخنان مقام معظم رهبری، دل را یک دل کرده و بی هیچ شک و تردیدی، خریدمش.
و برای ادای دینی کوچک به حضرت رسول مکرم و خدیجه ی با وفا سلام الله علیهما، بخشی از این رمان را در این پست به رشته تحریر در آوردم.
- ۹۳/۰۴/۱۷